معنی بد مزه و تلخ

حل جدول

بد مزه و تلخ

بد طعم


بد مزه

بدمزه. [ب َ م َ زَ / زِ / ب َ م َزْ زَ / زِ] (ص مرکب) بدطعم. (ناظم الاطباء). کریه الطعم. (یادداشت مؤلف). || چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء).


تلخ

مزه حقیقت

مزه ناگوار، مزه حقیقت، از طعم ها، ضدشیرین

مزه ناگوار


بد طعم

بد مزه و تلخ

فرهنگ فارسی هوشیار

بد مزه

(صفت) بد طعم، چیزی که گوارا نباشد.


تلخ

چیزی که دارای مزه ناگوار و غیر مطبوعی باشد، خلاف شیرین

فارسی به ایتالیایی

بد مزه

disgustoso

لغت نامه دهخدا

مزه

مزه. [م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ](اِ) طَعم.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(صحاح الفرس). احساس و ادراکی که پس از تأثیر یک شی ٔ بر روی حس ذائقه حاصل میشود. طعم، و آن چیزی است که دریابند با قوه ٔچشائی. طَعب. انواع مزه ها عبارتند از: شیرین، تلخ، شور، ترش، دِبش، لب ترش، گس، تند، زبان گز، مَلَس، لب شور، شورمزه، ترش و شیرین، میخوش، مُزّ:
رنگ و مزه بوی و شکل هست در این خاک
تا ز درون گونه گون بریزد بیرون.
ناصرخسرو.
چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.
ناصرخسرو.
چون یافتش مزه ترش و ناخوش
و ان مغز تلخ باز بدوی اندر.
ناصرخسرو(دیوان چ عبدالرسولی ص 504).
وز برای آنکه ماهی بی نمک ندهد مزه
ابر و باد اینک نمکها پیش خوان افشانده اند.
خاقانی.
- بامزه. رجوع به بامزه شود.
- بدمزگی. رجوع به بدمزگی شود.
- بدمزه. رجوع به بدمزه شود.
- بی مزگی.رجوع به بی مزگی شود.
- بی مزه. رجوع به بی مزه شود.
- ترش مزه، که مزه ٔ ترش دارد. دارای طعم ترش.
- تلخ مزه، دارای طعم تلخ. که مزه ٔ تلخ دارد: نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود.(نوروزنامه). و رجوع به تلخ شود.
- تندمزه، دارای طعم تند و تیز.
- خوش مزگی، خوش طعمی. رجوع به خوش مزگی شود.
- خوش مزه، خوش طعم و خوش چاشنی و گوارا و خوش آیند در ذائقه و لذیذ.(ناظم الاطباء). دارای طعم خوش. و رجوع به خوش مزه شود.
- راست مزه. رجوع به راست مزه شود.
- شورمزه، دارای طعم شور.
- شیرین مزه، دارای طعم شیرین.
- مزه ٔ پسین، آخرین مزه ٔ طعام. خُلفه.(منتهی الارب). و رجوع به خلفه شود.
- مزه ٔ دهن کسی را دانستن(فهمیدن) و یا مزه ٔ دهان کسی را چشیدن، فهمیدن نظر و عقیده ٔ او درباره ٔچیزی. نیت او را دریافتن.
- مزه ٔ کاه دادن، کنایه از بی مزه بودن.
- امثال:
آشپز که دو تا شد آش یا شور است یا بی مزه.
|| ذوق.(ناظم الاطباء). حس ذائقه. ذائقه. مذاق. چشش.(یادداشت به خطمرحوم دهخدا):
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
|| طعم خوش. لذات.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد از این سران تا آن سران
زانهمه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند غیر قشر خربزه.
مولوی.
- مزه دادن،خوش طعم بودن. خوش مزه بودن. طعم خوش داشتن:
- امثال:
خیزی هرکس به دهان خودش مزه می دهد.
|| نقل [ن ُ / ن َ] که با شراب خورند جهت تغییر ذائقه.مزه ٔ شراب. زاکوسگا. نقل شراب. سپندانی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): سبزیها و دیگر چیزها که مزه را شایست همه را بر باید کند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
- امثال:
مزه ٔ لوطی خاک است.
- مزه ساختن، مزه کردن، تنقل.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لذّه.(منتهی الارب)(دهار). لذت.(ناظم الاطباء)(آنندراج)(صحاح الفرس):
چو فرزند باشد بیابد مزه
ز بهر مزه دور گردد بزه.
فردوسی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری.
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزه از منفعت و ضر.
ناصرخسرو.
شما تشنه ٔ آب شهوات و مزه ها می باشید.(معارف بهأولد). ایشان در خوشیهای فسرده ٔ خود مستغرق اند و از خوشیها و مزه های من بی خبرند.(معارف بهأولد).
نیست در کار ز تکرار بزه
لیک آن می برد از کارمزه.
جامی.
نکوهیده ده کار برده گروه
نکوهیده تر نزد دانش پژوه...
دگر دانشومند کو از بزه
نترسد چو چیزی بود بامزه.
؟
- مزه یافتن، التذاد. لذت بردن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| سود. فاید. منفعت: مردمان را منفعت بسیار است در [شراب] ولیکن بزه او از نفع بیشتر است. خردمند باید که چنان خورد که مزه ٔ او بیشتر از بزه بود تا بر او وبال نگردد.(نوروزنامه). || تمتع. بهره.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همی یاد کرد از گناه و بزه
ندانست از آن زندگانی مزه.
فردوسی.
ورا از تن خویش باشد بزه.
بزه کی گزیند کسی بی مزه.
فردوسی.
بوالحسن و بوالعلا نیز آمدند و هم از این طرز جواب بکتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را به امیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662). اکنون خود را گویم چون ترا مزه ای نیست از عالم حیوانی از اﷲ بخواه تا این هستیت را محو کند.(معارف بهأولد). مجبور خود نام با خود دارد یعنی بی مراد و بی چاره و عاجز و بی مزه.(معارف بهأولد). آدمی هر چند زیرکتر باشد عیب بین تر باشدلاجرم بی مزه تر باشد و با رنجتر باشد.(معارف بهأولد). || شیرینی. طعم شیرین:
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هر دو از بهر تو مانده ست چنین پنهان.
ناصرخسرو.
|| چاشنی.(ناظم الاطباء). || خوشی. شیرینی. فرح.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فان گفت مرا اکنون مزه ٔ زندگانی برفت و پادشاهی بکار نیاید.(مجمل التواریخ والقصص). تا مزه ٔ همه چیز را از خود برنگیرم به مزه ٔ تو ای اﷲ نرسم.(معارف بهأولد).
- بامزه، مفرح. خوشی آور. فرحناک:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
- بی مزه، ناخوش آیند:
این رهگذری بیقرار و زشت است
زین بی مزه تر مستقر نباشد.
ناصرخسرو.
|| سرور. شادی: و این عشق ها و مزه ها تو میدهی.(معارف بهاء ولد).
- بامزه، مسرور. شادان. خوش:
اگر چه دلم بود از آن بامزه
همی کاشتم تخم رنج و بزه.
فردوسی.
- امثال:
مزه ٔ هر شوخی یکدفعه است.
|| تعجب. شگفتی. غرابت.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): مزه در این جاست که با اینهمه کارهای زشت خود رامستحق ستایش نیز میداند.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || طراوت. زیبائی. خوبی:
چو خورشید آید به برج بُزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
|| اجر. پاداش: ادراکات من دست آموزاﷲ است و مزه از اﷲ میگیرم.(معارف بهأولد).

مزه. [م ُ زَ / زِ](اِ) صورتی است از مژه.(صحاح الفرس). رجوع به مژه شود.

مزه. [م َزْه ْ](ع مص) لاغ کردن.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). مَزح.(اقرب الموارد). مزاح نمودن.(از ناظم الاطباء).


تلخ

تلخ. [ت َ] (ص) چیزی که دارای مزه ٔ ناگوار و غیر مطبوعی باشد. خلاف شیرین. (ناظم الاطباء). مُرّ (منتهی الارب). پهلوی تاخل در تاخلیک بمعنی تلخی. طبری، تل. گیلکی، زرخ. فریزندویرنی و نطنزی، تل. دارای مزه ٔ غیرمطبوع، بدمزه، زننده، سخت، ضد شیرین. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
نبید تلخ چه انگوری و چه میویزی
سپید سیم چه با سکه و چه بی سکه.
منوچهری.
چو صبرت تلخ باشد پند لیکن
به صبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه تهران ص 183).
این زشت و سپید و آن سیه نیکو
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا.
ناصرخسرو.
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایه ٔ شیرین لعاب.
خاقانی.
یا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاه
جان شیرین داد و من جان دادمی وآسودمی.
خاقانی.
به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا.
خاقانی.
|| بمجازناگوار و ناملایم. (آنندراج):
چون عیش تلخ من به قناعت نمود خوش
زان حنظل شکر شده حلوا برآورم.
خاقانی.
گفت هجرت تلخ و آنگه خوشدلی آن من است
من بداغ این حدیث از خوی بی باک توام.
خاقانی.
طفل بد را که گریه ٔ تلخ است
به که در خواب نوش می بشود.
خاقانی.
گرچه جوانی همه خود آتش است
پیری تلخ است و جوانی خوش است.
نظامی.
من بی پدری ندیده بودم
تلخ است کنون که آزمودم.
نظامی.
کجا موافق طبع تو ای خردمند است
شراب ما که به تلخی چو خون فرزند است.
سلیم (از آنندراج).
|| درشت و سیاه رنگ. (ناظم الاطباء). رنگی نزدیک به سیاه چون سرمه ای و قهوه ای و مانند آن: عروسها در عزا تلخ می پوشند نه سیاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). لفظ سبز تلخ که در کلام بعض استادان واقع است بمعنی سبز مایل به سیاهی باشد که کمال سبزی است... (آنندراج):
گر ندارد ماتم ایمان این دل مردگان
از چه دارد جامه ٔ خود کعبه ٔ اسلام تلخ.
صائب.
|| دشنام. (آنندراج). درشت و ناگوار در گفتار:
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم
چون کار بجان آری جان دگرت خوانم
خاقانی.
لب چو مرجان و لیک لؤلؤ بند
تلخ پاسخ و لیک شکرخند.
نظامی.
سخن آخر بدهن می گذرد موذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
قامت سروقدان بخت بلند است مرا
تلخ شیرین دهنان شربت قند است مرا.
تأثیر (از آنندراج).
پیشت لب نوشین لبان، تلخ تو نقل عاشقان
قند مکرر می شود شهد شرنگ آمیز تو.
تأثیر (از آنندراج).
ریزد ظهوری در زمان این زهرهادر کام جان
تلخی گر آید بر زبان شوخی شکرگفتار را.
ظهوری (از آنندراج).
|| تند و تیز. (آنندراج). تند و بدخو. (ناظم الاطباء). ظالم. (ناظم الاطباء):
شعله کردار نگاری همه طرز و انداز
تلخ و پرزور و بلا همچو شراب شیراز.
میرنجات (از آنندراج).
|| حزین و غمگین. (ناظم الاطباء). افسرده:
برهمن از حلاوت مهرت
تلخ خاطر ز آرزوی صنم.
ظهوری (از آنندراج).
|| زشت. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

تلخ

دارای مزه غیرمطبوع، بدمزه، زننده، سخت، سخن تلخ، تندخو، بدخلق. [خوانش: (تَ) [په.] (ص.)]

فرهنگ عمید

تلخ

دارای طعم تلخی،
[مجاز] آدم تند و بدخو،
[مجاز] ناخوشایند، سخت: دوران تلخ،
(اسم) [مجاز] شراب،

معادل ابجد

بد مزه و تلخ

1094

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری